ازخود با خویش
خاطرات
8.2.06
ادامه...
ساختمان مدرسه كارآموزی ساختمان بسيار بزرگی بود. چندين طبقه و دارای بيش از ۲۰۰۰ كار آموز در رشته های كاری متفاوت. روبروی مدرسه ساختمان خوابگاه بود برای كار آموزانی كه از راه دور ميامدند.
در اتاق كوچكی با دختر ديگری هم اتاق بودم. دو تخت، دو ميز تحرير، دو كمد لباس و يك دستشويی كوچك در كنار اتاق تنها مبلمان آنجا بودند. حمام همگانی بود. روبروی اتاق هم راهرويی بود با مبل و كاناپه كه محل تجمع شبانه كار آموزان بود.
ساختمان ۴ طبقه بودكه طبقه اول و دوم به دختران و طبقه سوم و چهارم به پسران اختصاص داشت. مسئول ساختمان نيز باخانواده اش در طبقه همكف در آپارتمانی زندگی ميكرد.
دوباره همه چيز غريبه بود. دوباره از برادرم خداحافظی كردم و با چشمانی پر از اشك پذيرای حوادث جديد شدم.بعد از گذشت چندروز با رسيدن آخر هفته فهميدم كه تمام كارآموزان برای گذراندن آخر هفته، خوابگاه را ترك كرده و به خانه ميروندو ماندن در خوابگاه در اينروزها امكان پذير نبود. نميدانستم چكار كنم؟ بعد از صحبتهای بسيار با مسئول خوابگاه به اين نتيجه رسيديم كه اجازه ماندن در خوابگاه را داشته باشم ،ولی در طول دوروز آخر هفته نميتوانستم از ساختمان خارج شوم. زيرا كه درهای ورودی ساختمان بسته ميشد و قانونا هيچكس اجازه ماندن در آنجا را نداشت. بالاجبار زندانی شدن در ساختمان را قبول كردم.
روزهای سخت دوباره شروع شد. بعد از يكهفته كارسخت و طاقت فرسا در كارگاه و درس خواندن، آخر هفته ايی داشتم غم انگيز. كاملا تنها در يك ساختمان بزرگ. هيچكس نبود ، نه هم صحبتي، نه تلويزيونی و نه ضبطی برای موزيك گوش كردن. تنها يار و ياورم گيتارم بود. بعد از مدتی مسئول ساختمان كليد اتاق تلويزيون را در اختيارم گذاشت تا بتوانم هر چندگاه تلويزيون تماشا كنم. بعدها نيز گهگاه برای دو يا سه ساعت ساختمان را ترك ميكردم و به گردش ميرفتم و سر ساعت موعود دوباره بازميگشتم.
زمانی كه رشته نقشه كشی را انتخاب كردم، فكر ميكردم كه همه رشته ها بصورت تئوری تدريس ميشوند، ولی بعد فهميدم كه برای يادگيری نقشه كشی ساختمان بايد همه كارهای ساختمانی را در دوره های مختلف و چندماهه بگذرانيم. از قبيل ديوارچيني، كاشيكاري، نجاري، بنائي، درست كردن بتون و سيمان و خلاصه كلام كلی حمالي.
روزها چندين ساعت كار سخت و طاقت فرسا در كارگاه مدرسه شديدا خسته ام ميكرد. تازه بعد از تمام شدن درسها بايد لباسهايم را نيز با دست ميشستم. در شهر هم هيچ سالن شستشويی نبود. دستانم هم تاول زده بود و پينه بسته. بعد از تلاش بسيار مسئول ساختمان قبول كرد كه اتاقی را به تنهايی در اختيارم بگذارد. شبها گيتار تمرين ميكردم و بعد از مدتها شنونده هم پيدا كرده بودم. همجوار بودن با آلمانيها چندان خوشايند نبود. انسانهای عجيبی بودند. شبها در طبقات بالا پسرها مشغول نوشيدن آبجو ميشدند و بعد بد مستی ميكردند.
من يكه تاز بودم. در سالن غذاخوری هميشه گوشه دنجی را پيدا ميكردم و با هيچكس هم صحبت نميشدم. فقط روزشماری ميكردم كه يكسال تمام شده و من دوباره به شهر كوچكمان برگردم.زندگی بامن سر آشتی نداشت . ولی هر بار كه خسته ميشدم، با يك لحظه زيبا يا يك اتفاق فراموش نشدنی تلخيهايش را از خاطر ميبردم